اتاق نویسندگی

بخوانید..ایده بگیرید و ارسال کنید تا دیگران نیز بخوانند

جنگ و عشق فصل اول قسمت ششم

نوشته شده توسط: پیام مهین بخت در ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۴
دسته بندی:  جنگ و عشق» مجموعه جنگ و عشق

 

جنگ و عشق           فصل اول                قسمت ششم

مجموعه داستانی جنگ و عشق که خواندن آن حتما

نظر شما را جلب میکند..شما را به خواندن این داستان

در ادامه مطلب دعوت میکنم.

جنگ و عشق فصل اول :قسمت ششم
کودکی در حال بازی کردن در حیات به همراه دوستش است شادو سرخوش بر روی چمن های خیس قدم بر میدارد وزیر نم نم باران آرام آرام میدود.مادر از درون خانه بیرون می آید واز او میخواهد که به خانه بیاید .مهرداد بیا تو به دوستتم بگو بیاد تو خونه باهم باشیم مهرداد بر میگردد به سمت خانه که ناگهان صدای تیر می آید .مهرداد درجایش خشکش میزند قطرات باران بر صورتش میخورند .مادرش جیغ کشان به سمت او می آمد .مهرداد به سمت دوستش برگشت واورا غرق در خون روی زمین دید قطره های باران با اشکش در هم آمیخته میشد واز روی گونه هایش میریخت مادر اورا از پشت گرفت وبه داخل خانه برد .مهرداد به دوستش وسرباز هایی که به سمتشان می آمدند .ودود وآتشی که از خانه ها بلند شده بود خیره بود در بسته شد ومادر مهرداد او را زیر تخت گذاشت و به او گفت که اصلن سر صدایی نکند وآرام بماند .مادر اسلحه ای برداشت وروبه روی در ایستاد .سر بازها در را شکستند ومادر شروع به تیر اندازی کرد.مهرداد از زیر تخت پاهای مادرش را میدید .ناگهان صدای تیر وبعد از آن افتادن مادرش .تیر به سر مادر شلیک شده بود ومادر باچشمانی بیروح به مهرداد مینگریست مهرداد جلوی دهانش را گرفته بود وسخت گریه میکرد .سربازی وارد خانه شده بود وقدم زنان از کنار تخت رد شد اما متوجه مهرداد نشد .بعد از چند دقیقه مهرداد رفت بالا سر مادرش شروع گریه کرد که ناگهان متوجه سربازی داخل خانه شد که ایستاده و به او نگاه میکرد. مهرداد پا به فرار گذاشت واون سرباز هم دنبالش .مهرداد از پنجره بیرون پرید. وفرار کرد تو خیابان میدوید .در کوچه پس کوچه ها میدوید و اجبارن وارد یک خانه خرابه شد دیگر راه فراری نبود وسرباز با اسلحه وارد اتاق شد. .وبه سمت مهرداد نشانه رفت .در همان لحظه یک نفر باچوب به پشت او کوبید .سرباز بر زمین افتاد .ومهرداد چهره جوانی مادر سارا را دید .دست گرم مادر مهرداد را به خودش آورد ومادر را در کنار خود دید .ومردم را که داد فریاد میکردند ومنتظر دستور مهرداد بودند در همان لحظه حمید بادست زخمی از راه رسید .ادامه دارد...
#دلنوشته خود را با ما در میان بگذارید.

@nevisandega

https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

 

کانال تلگرام ما

https://telegram.me/nevisandega
https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

ارسال داستان های زیباتون به ما از طریق تلگرام

ID telegaram        @pedrampr   


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

نوشتن دیدگاه