اتاق نویسندگی

بخوانید..ایده بگیرید و ارسال کنید تا دیگران نیز بخوانند

جنگ و عشق فصل اول قسمت پنجم

نوشته شده توسط: پیام مهین بخت در ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۵۳
دسته بندی:  جنگ و عشق» مجموعه جنگ و عشق

 

جنگ و عشق           فصل اول                قسمت پنجم

مجموعه داستانی جنگ و عشق که خواندن آن حتما

نظر شما را جلب میکند..شما را به خواندن این داستان

در ادامه مطلب دعوت میکنم.

جنگ وعشق فصل اول :قسمت پنجم صدای حمله گرگها وتیر ها از جنگل می آمد.حمید وسرباز ها در تاریکی به گرگها شلیک میکردند گرگها تعدادشان خیلی زیاد بود چندین گرگ یکی از سربازهارا به زمین کوبیدن و با خود بردند سربازها هر چه کردند بازهم بیشتر مورد حمله واقع میشدند .سارا و مهرداد و مرصاد متوجه شلیک ها شدند .مهردادگفت باید زودتر فرار کنیم ِدر آنسو ناگهان گرگی به حمید حمله کرد ودست اورا گاز گرفت و حمید را بر زمین کوبید حمید به دنبال اسلحه ای بود که روی زمین افتاده بود  بلاخره توانست تفنگ را از رو زمین بردارد .باشلیک تیر های پیاپی گرگ را کشت سربازها  دور فرمانده روگرفته بودند که بهش آسیبی نرسه .بعد از شلیک های پیا پی گرگها از اون منطقه دور شدند تعداد زخمی ها خیلی زیاد بود و چند نفر در حال مرگ افتاده بودند .فرمانده گفت باید هرچه زودتر از اینجا فرار کنیم تا بیشتر تلفات ندادیم.باید به فکر راه دیگه ای برای انتقام بود .مرصاد به همراه سارا ومهرداد به شهر رسیدند .چندین سرباز جلوی آنهارا گرفتند وبه محض اینکه فهمیدند بچه های فرمانده بر گشتند به مادر سارا خبر دادند... مادر سارا دوان دوان به سمت آنها می آمد .سارا هم دیگر تاب ایستادن نداشت به سمت مادر رفت و سخت اورا در آغوش کشید .هردو سخت باهم گریستند واز آنسو مهرداد هم به آنها اضافه شد وآندو را در آغوش کشید کمی که آرامتر شدند سارا پرسید پدر کجاست.مادر گفت ما فکر میکردیم شما رو کشتن پدرتون رفته الان انتقام شمارو پس بگیره دیروز با چندتا سربازو حمید رفتن سمت شهر اونور رود .صورت مرصاد مثل گچ سفید شده بود .سارا و مهرداد به او نگاه میکردند و بهت زده بودند.مرصاد انگار در جایش یخ زده بود .ناگهان فریاد کمک سرباز ها بلند شد همه به آن سمت میدویدند مرصاد حواسش پرت صدا ها شد. وبه سمت آنرفت وقتی مهرداد و سارا رسیدند با صحنه زخم های شدید پدر وبرادرشان روبه رو شدند حالا آنها هم یخ زده بودند و نمیدانستند چه باید کرد.انگار جنگ نمی خواست دست از سر هیچ کدامشان بردارد پدر وحمید وقتی سارا و مهرداد را دیدند خشکشان زد همه سرباز ها در بهت فرو رفته بودند پدر گفت شما چتور فرار کردین حمید که دستش را گرفته بود وخون ریزی شدیدی داشت رو به مرصاد کرد وگفت اون کیه .سارا و مهرداد رو به مرصاد نگاه کردند و گفتند اون مارو نجات داده .پدر هر لحضه بدتر میشد وحمید دستور داد که اورا زودتر برای معالجه ببرند و سربازان پدر را به چادری برای مراقبت بردند .مهرداد به مرصاد گفت بهتر است امشب آنجا بماند تا بفهمند جریان از چه قرار است.صبح روز بعد وقتی مهرداد در خانه را باز کرد با تعداد زیادی سرباز اسلحه به دست روبه رو شد.یکی از سربازها گفت باید بریم حمله کنیم وتقاص خون فرمانده رو بگیریم .و همه سرباز ها با موافقت کردند.رو به مهرداد کرد و گفت الان شما فرمانده ما هستید .دستور بدید حمله کنیم تا تمام اونجارو نابود کنیم... ادامه دارد...
دل نوشته های خود را با ما درمیان بگذارید .
@nevisandega

https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

کانال تلگرام ما

https://telegram.me/nevisandega
https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

 

ارسال داستان های زیباتون به ما از طریق تلگرام

ID telegaram        @pedrampr   


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

نوشتن دیدگاه