اتاق نویسندگی

بخوانید..ایده بگیرید و ارسال کنید تا دیگران نیز بخوانند

جنگ و عشق فصل اول قسمت چهارم

نوشته شده توسط: پیام مهین بخت در ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۵۰
دسته بندی:  جنگ و عشق» مجموعه جنگ و عشق

 

جنگ و عشق           فصل اول                قسمت چهارم

مجموعه داستانی جنگ و عشق که خواندن آن حتما

نظر شما را جلب میکند..شما را به خواندن این داستان

در ادامه مطلب دعوت میکنم.

جنگ وعشق فصل اول: قسمت چهارم
پدر مرصاد در حال گشت زنی بود که یک نفر نزدیکش آمد و گفت فرمانده دو نفری که فرستادید دنبال مرصاد دست خالی برگشتند. فرمانده با صورتی ناراحت و عصبی به سمت دو سرباز رفت و گفت اینجا چه غلطی میکنید. با سر افکندگی گفتند فرمانده پسرتون فرار کرده. فرمانده که عصبانیتش چندبرابر شده بود. فریاد زد اون حتی تفنگ هم نداشت شما دو نفر آدم با تفنگ و اسلحه چجوری گذاشتید فرار کنه. یکی از سربازها گفت قربان اون چند نفری که فراریشون داده بود نجاتش دادند. به زور اسلحه مونو ازمون گرفتند. فرمانده اسلحه اش را به سمت آنها نشانه گرفت و گفت این آخرین فرصتیه که من به شما میدم یا میروید و پیدایش میکنید یا دیگه گورتون گم میکنید یا خودم پیداتون میکنم و میکشمتون. در آن سو پدر سارا به همراه چند نفر دیگر به صورت مخفیانه درون جنگل به سمت آنها میامدند و به محل اختفای دشمن نزدیک میشدند که ناگهان تعدادی از افراد و فرمانده شان درون حفره ای که در زمین کنده شده بود افتادند و زخمی شدند اما حمید و چند نفر از سربازها که عقب تر بودند آنها را بیرون کشیدند. پدر سخت مجروح شده بود از پهلویش خون شدیدی می آمد  قادر به راه رفتن نبود تختی برایش درست کردند تاچند سرباز بتوانند او را روی زمین بکشند.حمید گفت همینجا میمونیم و استراحت میکنیم تا حال فرمانده بهتر شود ... وقتی شب شد آنها آماده حرکت بودند. در آن سو سارا و مهرداد و مرصاد دور آتشی نشسته بودند. مرصاد میگفت: با این وضعیت نمیتونم بر گردم. اگر برگردم یا پدرم منو میکشه یا باید بیام تو جنگ و بمیرم من همیشه از جنگ میترسیدم وقتی کوچیک بودم مادرم جلوی چشمم کشته شد او من را توی خانه حبس کرده بود اما تمام آن صحنه ها را از پشت پنجره میدیدم. سارا که اشک حلقه زده در چشمهای مرصاد رو دیدگفت: واقعا برای مادرت متاسفم راستی اصلا چرا این جنگ شروع شد. مهرداد گفت: تنفر آرام آرام وارد خون آدم ها شده انقدو جنگ و مردن مردم عادی شده که انگار نجنگیدن یه چیز عجیب و گناهه . مهرداد گفت ای کاش میشد یجوری این جنگ را تمومش کرد. مرصاد گفت شاید بشه باید عقیده مردم را عوض کرد. صدای زوزه گرگها صحبتهای مرصاد را قطع کرد. سارا گفت باید برگردیم اینجا خیلی خطر ناکه. در آنسو که حمید و سربازها در حال برگرداندن پدر و سرباز های دیگر بودند. که ناگهان گرگها به آنها حمله کردند ...

#هر هفته 5 شنبه منتظر قسمت بعدیه داستان باشید...
برای دیدن قسمتهای قبل به چنل ما ملحق شوید ...

https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

 

کانال تلگرام ما

https://telegram.me/nevisandega
https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

ارسال داستان های زیباتون به ما از طریق تلگرام

ID telegaram        @pedrampr   


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

نوشتن دیدگاه