اتاق نویسندگی

بخوانید..ایده بگیرید و ارسال کنید تا دیگران نیز بخوانند

جنگ و عشق فصل اول قسمت سوم

نوشته شده توسط: پیام مهین بخت در ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۴۴
دسته بندی:  جنگ و عشق» مجموعه جنگ و عشق

 

جنگ و عشق           فصل اول                قسمت سوم

مجموعه داستانی جنگ و عشق که خواندن آن حتما

نظر شما را جلب میکند..شما را به خواندن این داستان

در ادامه مطلب دعوت میکنم.

جنگ وعشق            
فصل اول :قسمت سوم   
پدر و مادر سارا و مهرداد بر سر دو قبر بودند مادر سارا روی زمین نشسته بود، خاک بر سر میکوبید و فریاد میزد بچه هام خدا... لعنت به جنگ, لعنت به شما. رو به پدر سارا کرد و گفت جنگ مسخره شما بچه هامو از من گرفت پدر سارا بیلی که در دستش بود را بر زمین پرت کرد و به سمت خانه رفت. درون خانه پدر سارا لباس جنگ پوشیده بود و در حال رفتن بود که مادر جلویش را گرفت مادر که موهای جو گندمیش پریشان و صورتش خیس اشک بود با خواهش و التماس میگفت: اگه قدم از قدم برداری خودمو میکشم بچه هامو از دست دادم  دیگه تورو نمیتونم از دست بدم پدر گفت من تا تقاص خون بچه هامو نگیرم از پا واینمیستم. مادر رو به سمتی پرتاب کرد واز خونه بیرون رفت مادر بلند شد وفریاد زنان به سمت در رفت. در آن سو مرصاد درون جنگل میدوید و هراسان به این سو و آنسو فرار میکرد .که ناگهان پایش درون تله ای گیر کرد واز یک درخت برعکس آویزان شد. سربازان به او رسیدند. شروع کردند به خنده های بلند. یکی از آنها  گفت پسر احمق فرمانده. و دیگری "پسر یک پدر احمق تر از خودش". ناگهان حالتی جدی به خود گرفت و ادامه داد "چطوره بکشیمش و به پدر احمقش بگیم که دشمن ها کشتنش. اینجوری شاید ما جای این احمقو بعد فرمانده گرفتیم." نفر سوم وارد بحث شد "اصلا فرمانده رو هم میکشیم خودمون فرمانده میشویم" سپس اسلحه هایشان را به سمت مهرداد نشانه گرفتند و گفتند غزل خدا حافظیتو بخون. مرصاد در بهت داد میزد خیانت کارا ... ناگهان سارا با چوب پشت سر یکی از سربازها کوبیداسلحه افتاد  ومهرداد اسلحه را از روی زمین برداشت .وگفت"اگه همین الان گورتونو از اینجا گم نکنید سوراخ سوراختون میکنم .یکی از سرباز ها خواست حرکتی انجام دهد که مهرداد به جلوی پایش شلیک کرد و تهدید کرد اگر یه حرکت دیگه انجام بدی به سرت شلیک میکنم .اسلحه رو بنداز وزود گمشو برو .آن سرباز هم همین کارو کرد.آنها مرصاد رو آوردند پایین.ومهرداد  به مرصاد گفت که زانو بزنه سارا خیلی تعجب کرده بود وبا قیافه ای بهت زده به مهرداد نگاه میکرد .مرصاد که چاره ای نداشت زانو زد .مهرداد اسلحه رو از سارا به زور گرفت .وبه سمت سر مرصاد نشونه رفت .گفت یک کلمه بگو که یه دلیل پیدا کنم نکشمت مرصاد گفت منم مثل شما از جنگ متنفرم بعد بلند شد و گفت اگه میخواستی بکشی تا الان میکشتی....
#هر هفته 5شنبه منتظر قسمت جدید جنگ وعشق باشید ...


https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

کانال تلگرام ما

https://telegram.me/nevisandega
https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

ارسال داستان های زیباتون به ما از طریق تلگرام

ID telegaram        @pedrampr   


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

نوشتن دیدگاه