اتاق نویسندگی

بخوانید..ایده بگیرید و ارسال کنید تا دیگران نیز بخوانند

جنگ و عشق فصل اول قسمت دوم

نوشته شده توسط: پیام مهین بخت در ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۳۷
دسته بندی:  جنگ و عشق» مجموعه جنگ و عشق

 

جنگ و عشق           فصل اول                قسمت دوم

مجموعه داستانی جنگ و عشق که خواندن آن حتما

نظر شما را جلب میکند..شما را به خواندن این داستان

در ادامه مطلب دعوت میکنم.

pedram pr.:
جنگ و عشق.  فصل اول :قسمت دوم           سارا آرام ونا امید  زانو زد وآن مرد دستش را از پشت بست .و درهمان لحظه چند نفر از افراد دشمن رسیدند وبه همراه آن مرد سارا ومهرداد ومینارا به آنور رودخانه بردند .سارا در تمام راه درفکر خانه خود .حیات کودکیش و آغوش مادری بود که در آن لحظه خود را از آن جدا کرده بود وشاید دیگر نمیتوانست آن را تجربه کند.وهمچنین نگران مهرداد ومینا بود که سرنوشت آنها چه خواهد شد.مینا به مهرداد میگفت دیدی که در عشقمان چگونه ناکام ماندیم هنوز شروع نشده تمام شد ومهرداد اورا دلداری میداد که نگران نباش ما در کنار همدیگه ایم این چیزیه که خیلیا مخالفش بودن ببین خدا میخواد تا آخر عمر باهم باشیم.وقتی به اردوگاه رسیدند آنهارا مقابل چادری بردند و مجبورشان کردند زانو بزنند .مردی از چادر بیرون آمد که به نظر .همه از او اطاعت میکردند .مردی باصورتی سرد وبی روح هیکلی وچهار شانه خشم در صورتش موج میزد وسبیل کلفتی داشت چند زخم رو صورت وگردنش که نشانه جنگ آوریش بود داشت اما چشمان آبی زیبایی داشت که آدم را مات خود میکرد. او وقتی سارا را دید شروع کرد به خنده های بلند ومیگفت چتوری 3 نفر بدون اسلحه وسط این جنگ تویه جنگل بودین دستش را روصورت مهرداد گذاشت ومحکم فشرد گفت 13 بدر رفته بودین ها .که مینا گفت :"شما میدونید که ," سارا با کتفش کوبید به میناجلوی  حرف مینارو گرفت .فرمانده گف که چی.سارا گفت اگه کسی قراره بمیره اون منم میخوام منو بکشی که راحت بشم از این جنگ لعنتی خلاص شم.فرمانده برگشت و گفت مرصادو بیارین اینام مثل اون دیوونن حریف تمرینی خوبی میشن واسش.بعد آرام گفت بلکه این پسر آدم بشه .بازوهای  مرصاد را گرفته بودند وبه زور میاوردند ومرصاد داد میزد ولم کنین .وقتی سارا روبه مرصاد کرد انگار همان لحضه تیر خورده باشد همان چشمان آبی زیبا را داشت با صورتی مهربان ودل نشین عصبانی بود ودر مقابل حول دادن آنها مقاومت میکرد موهایش زیر آفتاب طلایی شده بود   فرمانده اسلحه را به دستش داد.وگفت اینها دشمنان تو هستند اینا چندین نفر از دوستان تو را کشتن اینا جنگو شروع کردن باید بکشیشون .مرصاد ممانعت میکرد اما به زور دستش را بالا آوردند واز آن سو فرمانده فریاد میزد شلیک کن .بهت میگم بزن خلاصشون کن.مرصاد دستانش میلرزید و توان شلیک نداشت که ناگاهان چشمانش به سارا دوخته شد.فریادهای فرمانده ادامه دار بود اما مرصاد اصلن در حال خودش نبود مات صورت سارا وهردو به هم خیره بودند .فریاد ها ادامه دار بود که ناگهان مرصاد برگشت واسلحه رو سمت فرمانده گرفت.فرمانده با عصبانیت گفت چه کار میکنی .مرصاد جواب داد اگه نزارید ما بریم  شلیک میکنم بهت پدر.فرمانده(پدر مرصاد) داد زد "گفتم چه غلطی داری میکنی"مرصاد با فریاد دستور داد دستاشونو باز کنید واسلحه رو به سمت فرمانده گرفت و به اونها گفت که فرار کنید .سارا ومهردادو مینا با کمی مکس وتردید فرار کردند وبعد از آنکه آنها دور شدند .مرصاد به فرمانده گفت اگر میخواستین ازدست پسرتون راحت شین الان موقشه وبعد شروع به فرار کرد.چند نفر  از اسلحه دارا  میخواستند که مسلح شند که فرمانده گفت"دارین چه غلطی میکنین "پاشید برید برشگردونین این پسره احمقو خودم ادب میکنم"...

#دلنوشته های خود را با ما در میان بگزارید
https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

کانال تلگرام ما

https://telegram.me/nevisandega
https://telegram.me/joinchat/BXbSHz9bpoi3k4psInYR1Q

ارسال داستان های زیباتون به ما از طریق تلگرام

ID telegaram        @pedrampr   


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

نوشتن دیدگاه